Friday, April 17, 2009

روزی که دل آرا اعدام شد!

... هنوز کبوترها و چلچله ها می ترسیدند روی دیوارهای زندان بشینند، سحرگاه ناله ای شنیده بودند که فراری شان داده بود. تند تند سرشان را به این طرف و آن طرف می چرخاندند تا ببینند دیگران جرات می کنند روی دیوار بشینند، آن طرف که سیم خاردار نداشت و صبح ها سایه بود می شد جا گرفت و به زندانی ها نگاه کرد.
قبلا یکی بود با روسری آبی و ته لبخندی مهربان که توی دستش خرده نان و برنج داشت...
فینوش سگش را بغل کرد و کمی نوازش کرد، دوست پسرش قهوه ش را جلویش گذاشت، سیگار مارلبوی لایت ش را با فندک نقره ای کار اصفهانش گیراند، نگاهی به آمار وبلاگش انداخت، بشریت آن لاین!
- فاک!
دوست پسرش، قهوه ش را برداشت و آمد کنارش: چی شده؟
- دیشب دویست تا خواننده کمتر داشتم! پسرک خندید و گفت فاک یو پاشو بریم کنار دریاچه دوچرخه سواری..
فینوش تاپ قرمز و مینی سیاهش را پوشید، بند سگ ش را گرفت، سر راه فریاد زد: آهای نفله، یه چیزی هم بیار بخوریم!
سگ ملوس فینوش، به گنجشکی که روی نرده نشسته بود پارس کرد، گربه ای که آرام در کمین گنجشک نشسته بود، دلخور نگاهش با نگاه سگ گره خورد...
حاج آقا روی مبل بزرگ ش لم داد و کونش را روی بالش ها جا به جا کرد، می گفت از بس روی مبل می نشیند کون درد می گیرد و باید زیر کونش بالش بگذارند.
چایی ش را هورت کشید و پرونده ها را زیر و رو کرد: آها خب دل آرام دارابی، ساعت پنج صبح، گزارش دادستان، پزشک قانونی...
پرونده را پرت کرد روی کازیه بایگانی، دوباره چایی ش را هورت کشید و از بشقاب جلوی دستش یک مشت کشمش فرد اعلاء ریخت توی دهانش. یک پرونده دیگر برداشت تند تند ورق زد تا رسید به صفحه آخر خلاصه پرونده،فوری امضایش کرد و پرت کرد روی کازیه اجرای احکام.
لیوان چایی ش را برداشت و با دست دیگرش پرونده قطوری برداشت، پرونده سنگین بود و از دستش افتاد، همزمان موبایلش زنگ زد؛ مرده شور برده!
این را وقتی عصبانی می شد می گفت، موبایلش را جواب داد، اول با تعارف و تکلف و بعد که فهمید به مهمانی دعوت شده نیش ش باز شد؛ بله، حتما خدمت از ماست، حفظ کم الله!
موبایلش را که بست، شکم بزرگش به قار و قور افتاد، فریاد زد: ممد!
ممد با عجله در را باز کرد و سرش را آورد تو: بله حاج آقا!
حاج آقا ریش ش را خاراند، با انگشت کازیه را نشان داد و گفت بیا اینا را ببر بایگانی.
ممد دستهایش را باز کرد تا توده پرونده ها را بغل بزند. داشت از در رد می شد که حاج آقا یواش تر گفت: سر راه یه چیزی هم بیار بخوریم!
همانظور که با آرنج در را می بست چاپلوسانه چشم هایش را تنگ کرد و گفت: چشم حاج آقا!
در را که بست پایش گیر کرد به صندلی خودش که دم در حاج آقا گذاشته بود، سکندری خورد و چند تا از پرونده ها توی راهرو نقش زمین شدند؛ خارتو گاییدم!
دولا که شد پرونده ها را جمع کند نگاهش با نگاه موذیانه رئیس دفتر گره خورد و ناخودآگاه سرش را پایین انداخت.

...

No comments:

Post a Comment